به نام او که از همه بهتر می داند...

واااااااااااااااااااااااای خدای من! اینا رو! به قول جوجو چه نینازن!

عشق دو ساله ما...

به نام او که دلها را به هم نزدیک کرد...

زندگی ... هوس نیست...

25 مهر 83...

اول فقط میشناختمت ... یک روز باهات حرف زدم ، بعدا فقط یک دوست بودی ، یک کم گذشت ، بهترین دوستم شدی ... همه حرفهام رو بهت میگفتم ، خوشحالی و ناراحتی همدیگر رو میدونستیم ، نصیحتم میکردی و دلداریم میدادی ، یا اینکه با خوشحالی من سهیم میشدی . زمان گذشت ... کم کم به هم نزدیکتر شدیم ، از همه زندگی هم با خبر شدیم ، خوب و بدش مهم نبود ... اینکه هردومون یکی رو داشتیم باهاش درد دل کنیم قشنگ بود . بازم گذشت ... گذشت ... گذشت ... هر روز برام عزیزتر میشدی ، هر از گاهی ناخود آگاه دلم بدجوری تنگت میشد ... به روی خودم نمیاوردم ، میگفتم : اینم میگذره ... نگذشت ... یک روز بهم گفتی که دل تو هم تنگه ... گفتی که خیلی دلت تنگه ، گفتی که دوستم داری ، منم دوستت داشتم ... سکوت کردم ... هیچی نگفتم ... میترسیدم ! از چی ؟ خودم هم نمیدونستم ، باز هم گذشت ... دیدم بدون تو خیلی سخت شده ، بهت گفتم ... بهت گفتم که همه چیز من هستی ، بهت گفتم چقدر دلم تنگه ، بهت گفتم که چقدر برای بودن باهات بیصبرم ، میترسیدم ... یرسیدی چرا ؟ نمیدونستم ... گفتی که ترس نداره ، باورم نمیشد ... عاشق شده بودم ! اینقدر این کلمه رو توی کتابها و شعرها و گفته ها به سلاخه کشیدن که دیگه باورم نمیشد عشق وجود داشته باشه . فکر میکردم هوسی بیش نیست ... نمیدونستم چه جوری فرار کنم ، کجا برم ، به کی بگم ، به خودت گفتم ... گفتی که هست ، عشق هنوز هست ، هوس نیست ! دلم آروم شد ... خیلی آروم شد ، تازه فهمیدم که دنیا چقدر قشنگه ، تازه فهمیدم که تا شقایق هست ، زندگی باید کرد ... تازه فهمیدم که عاشق شدم و امید وصال قدرت هر کاری رو بهم داد ، هر کاری ... آره ، عشق است و با امید رسیدن بهش ، کوه رو از جا میشه کند . چه حال و هوای عجیبی است ...

25 مهر 85...

توی آینه لبخندی به خودم زدم و گفتم : هوس نیست ، عشق است ...

و از امروز وارد سه سالگی شدیم...

زندگی یعنی تو...

به نام عاشق ترین...

 

اینو بدون که یه چشم همیشه باید توش اشک باشه ، وگرنه میسوزه . یه دل همیشه باید توش غم باشه ، وگرنه می شکنه . یه کبوتر همیشه باید عشق پرواز داشته باشه ، وگرنه اسیر میشه . یه قناری باید به خوش آوازیش ایمان داشته باشه وگرنه ساکت میشه . یه لب همیشه باید توش خنده باشه وگرنه زود پیر میشه . یه صورت همیشه باید شاد باشه وگرنه به دل هیچ کس نمی چسبه . یه دفتر نقاشی باید خط خطی باشه وگرنه با کاغذ سفید فرقی نداره . یه جاده باید انتها داشته باشه وگرنه مثل یه کلاف سر در گمه . یه قلب پاک همیشه باید به یه نفر ایمان داشته باشه وگرنه فاسد میشه . یه دیوار باید به یه تیر تکیه کنه وگرنه میریزه . یه چشم اشک آلود ، یه دل غم آلود ، یه کبوتر عاشق ، یه قناری خوش آواز ، یه لب خندون ، یه صورت شاد ، یه جاده با انتها ، یه دفتر نقاشی ، یه قلب پاک ، یه دیوار استوار ، فقط یه جا معنی داره ، جائی که : چشمای اشک آلودت رو من پاک کنم ، دل غم آلودت رو من شاد کنم ، جفت کبوتر عاشقی مثل من باشی ، شنونده آواز قشنگت من باشم ، لبای کوچیکت رو من خندون کنم ، نقاش دفتر خاطراتت من باشم ، پاکی قلبت رو با سلام عشقم معنی کنم ، احساس میکنم بزرگ شدم چون الان فقط مال خودم نیستم ...

فکر میکنم مال تو شده باشم ...

فکر نکن از یادم رفتــــــی همــــــــــــــــیشه به یادتــــم ...

 

 

خیلی وقته...

به نام او که به گریه هایم نمی خندد...

خیلی وقته که واسم نامه ندادی

نه نگاهی نه پیامی و نه یادی

 

خیلی وقته که واسم غزل نگفتی

واسه مشکلام یه راه حل نگفتی

 

خیلی وقته گله و فاصله هامون

خیلی سر رفته مث حوصله هامون

 

خیلی وقته امضاهای رنگارنگت

نمی شینه پای نامه قشنگت

 

خیلی وقته دیگه چشمک ستاره

شبا دوریمو به یادت نمیاره

 

خیلی وقته ننوشتی خم طاقا

ننوشتی بوی تو داره اتاقا

 

خیلی وقته که نکردی هیچ سوالی

که ببینی دل من پره یا خالی

 

خیلی وقته ننوشتی گل پونه

غم نخور دنیا که اینجور نمی مونه

 

خیلی وقته که ازت خبر ندارم

خیلی وقته رو دلت اثر ندارم

 

خیلی وقته پیش چشم تو بدم من

ببینم مگه بهت حرفی زدم من؟

 

خیلی وقته نه پیامی نه تماسی

شدی عاشق و مجازه بی حواسی

 

واست امشب فال مولانا گرفتم

می دونم نمی گیرن اما گرفتم

 

در اومد قصه نی درد جدایی

منو کاش ببخشی اما بی وفایی

 

خیلی وقته بارون اینجاها شدیده

بی وفا نشو آخه از تو بعیده

 

خیلی وقته اینجا قحطی نسیمه

اما طوفان دلم مثل قدیمه

 

خیلی وقته ننوشتی توی نامه

دوس دارم عاشقیتو بدی ادامه

 

ننوشتی واسه من سلام بهونه

ببینم آخر کی می ره کی می مونه

 

خیلی وقته با مداد خیلی قرمز

ننوشتی سطر آخر بی تو هرگز

 

خیلی وقته اسممو صدا نکردی

آخر نامه واسم دعا نکردی

 

خیلی وقته منم از دست تو خستم

چمدون دل دیوونمو بستم

 

خیلی وقته که منم نامه ندادم

خیلی وقته که تو هم رفتی ز یادم

 

خیلی وقته رسیدم به این حقیقت

اونجاها انگار عوض شده سلیقت

 

راستشو بخوای دلم واسه خودم سوخت

که یه عمر چشمای خستشو به در دوخت

 

گفتم اینها رو واسه تو بنویسم

با دل شکسته با چشمای خیسم

 

دیگه گفتن از تو شد واسم غدغن

اما خوب شد که تو هم شدی مث من

 


پی نوشت:

آقای "مجید": من نه با مامان جونم قهر کردم و نه از سر بیکاری وبلاگ عشقولانه می نویسم. من فقط واسه یه نفر می نویسم. عشق من، دوست داشتن من، احساس بچه گانه من یا حالا هر چیزی که اسمشو بذارید، پوچ یا حقیقی، فقط مال همون یه نفره. می خواد خوشتون بیاد، می خواد بدتون بیاد. من که نگفتم بیاید وبلاگمو بخونید و نظر بدید. از این چیزا خوشتون نمیاد خوب نیاید به من چه؟ در ضمن من اینجا نه قراره به فاشیست رو بدم و نه به هیچ کس دیگه. هر کی هر شخصیتی داره نه به من مربوطه نه واسم مهمه.

مسافری از دیار فراموش شدگان: می دونید؟ من همیشه می گم آدم هر کاری رو که بخواد هر جوری که شده انجامش می ده و هر چی رو که بخواد می تونه بدست بیاره. ولی مهم خواستن و نخواستنه. هیچ بهانه ای رو هم هیچ وقت نمی تونم قبول کنم که نشد و نتونستم و... سرنوشت پآدما دست خودشونه. کسی هم نمی تونه جلوشونو بگیره. خیلی ببخشید که اینو می گم من اصلا نمی دونم مشکل شما چی بوده که نشده به هم برسید ولی خیلی از آقایون می ترسن، شهامتشو ندارن که همه جوره تلاششونو بکنن. خوشبختانه یا متاسفانه خانوما هم اینو خوب می فهمن. وقتی می بینن طرف مقابلشون حاضر نیست بخاطر رسیدن به هدفش شهامت به خرج بده خودشونو می کشن کنار. خود من اگه پسر بودم و یه دختری رو واقعا اونقدر که شما و دیگران می گید می خواستم خیلی بیشتر اغز اینا تلاش می کردم. نمی ذاشتم به این راحتی جلوی چشمم بذاره بره. حتی اگه شده از سر سفره عقد بلندش می کردم! این که می گید پای هم تا آخرش بمونن و... همش تو قصه هاست. توی دنیای واقعی یه دختر نمی تونه یه عمر به پای یه پسر بشینه. آینده ش تباه می شه. مگه آدم چند بار می خواد تو این دنیا زندگی کنه که اینجوری بخواد به آتیشش بکشه؟؟

نهال جون: می دونی چیه گلم؟ اگه تو هم به جای من بودی و یه مشت آدم خائن اطرافتو پر کرده بودن جوش میوردی و قاطی می کردی و چرت و پرت می گفتی. وقتی همه فقط به فکر خودشون باشن و اصلا واسشون مهم نباشه که تو چی هستی و چی می خوای، وقتی به اطرافت نگاه کنی و جز دروغ هیچی نبینی، وقتی ببینی تا وقتی دیگران بهت نیاز دارن بهت احترام می ذارن و تظاهر می کنن واسشون مهمی همین می شه دیگه.... بخدا وقتی این دختر دبیرستانیا رو می بینم بهشون اینقدر حسودیم می شه که نگو. چقدر راحتن. یادمه اون وقتا خیلی دلم می خواست زودتر بزرگ بشم. ولی حالا که مثلا بزرگ شدم (که ای کاش نمی شدم!) وقتی این همه دروغ می شنوم از دیگران دلم می خواست همون دبیرستانی باقی می موندم.... آره گلم اینجوری می شه که آدم قاطی می کنه!

حکایت سه شپش!

به نام او که هیچ وقت تنهایم نمی گذارد....

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .

سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی می کردند . یک روز یک جلسه‌ی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور می توانند از این وضعیت خلاص شوند.

شپش اول گفت : «همه ی بدبختی ما از این است که حوزه ی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند : «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه ی کارشان را مشخص کنند.

شپش اول گفت: «من می‌روم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته اند.»

شپش دوم گفت: «من هم می روم به خانه ی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»

شپش سوم گفت: «من هم می روم به ولایت غربت پیش فک و فامیل های خودم.»

باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.

شپش اول مستقیما رفت به خانه ی ملک التجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملک التجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملک التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست، ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.

ملک التجار به شپش گفت : «چه می خواهی پدر جان؟» شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعب العلاجی دچار شده ام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.» ملک التجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی، پس تو هم با من همدردی . اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.»

شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب.

شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمده ام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما می زنی؟» بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است.

شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیل هایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمده ای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم می رویم آنجا، خون کسانی را که آمده اند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان می کنیم.»

شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیل هایش می رفت به پایگاه انتقال خون.

آخرین خبر
با کمال تاسف و تاثر درگذشت زنده یاد روان شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان می رساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده (معلوم می شود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته ـ توضیح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ می شود:

بیهده گشتیم در جهان و به نوبت
«ایدز» گرفتیم در ولایت غربت!

ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمی نشیند درباره شپش ها افسانه بنویسد.

قصه ما به سر رسید غلاغه به خونه ش نرسید .

می دونستم...

 

به نام خالق تنهاییهایم...

می دونستم یه روزی، تو رُ پیدا می کنم
 
این دلِ غمزدَه رُ، با تو شیدا می کنم
 
می دونستم عاقبت این وَرا پَر می زنی
 
زیرِ بارونِ سکوت، دِلَمُ در می زنی
 
می دونستم تو چشات، مَنُ خوابم می کنی
 
تُو با اُون هُرمِ نِگات، منُ آبم می کنی
 
می دونستم اِنتظار، آخرین راهِ منِه
 
اسمِ تُو ترانه ی، گاهُ بیگاهِ منِه
 
آخر اُون لحظه رسید، دِلم از قفس پرید
 
با دُو بالِ آرزو، تا تَهِ نفس پرید
 
اُمدی از راهِ دور، جا گرفتی تو دِلم
 
عشقُ با خطِّ دُرشت، تُو نوشتی رو دِلم
 
من همون خسته بودم، تُو بِمَن نَفَس دادی
 
مُژده ی پَر کشیدن، از توی قفس دادی
 
با سَر اَنگُشتای ِ عشق، تُو به جِلدِ تَن زدی
 
قُرعه ی عاشقی رُ، تُو به اسمِ مَن زدی
 
تو چشات پیدا شُدم، که منَ گُم نکُنی
 
عشقَمُ قُربونِی، حَرفِ مردُم نکُنی
 
توی ِ صندوقچه ی شب، اِسممُ جا نذاری
 
دلُ دادم دس ِ تُو، روی ِ اُون پا نذاری....

اگه گفتی چرا حلقه ازدواج باید تو انگشت چهارم باشه؟

به نام عشق اول و آخرم...

 

مراحل زیر را به ترتیب انجام دهید . تا معجزه ای شگفت انگیز را  متوجه شوید.(این مطلب برگرفته از اساطیر چینی است)

1-ابتدا کف دو دستتان را روبروی هم قرار دهید و  دو انگشت میانی دست های چپ و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید.

2-چهار انگشت باقی مانده را از نوک آنها به هم متصل کنید

3-  به این ترتیب تمامی پنج انگشت به قرینه شان در دست دیگر متصل هستند

4- سعی کنید انگشتان شصت را از هم جدا کنید. انگشت شصت نمایانگر والدین است. انگشت های  شصت می توانند از هم جدا شوند زیرا تمام  انسان ها روزی می میرند . به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد.

5-لطفا مجددا انگشت های شصت را به هم متصل کنید . سپس سعی کنید انگشت های دوم را از هم جدا نمائید. انگشت دوم (انگشت اشاره ) نمایانگر خواهران و برادران هستند. آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند . این هم دلیلی است که انها ما را ترک کنند.

6-اکنون انگشت های اشاره را روی هم بگذارید و انگشت های کوچک را از هم جدا کنید. انگشت کوچک نماد فرزندان شما است. دیر یا زود آنها ما را ترک می کنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند.

7-انگشت های کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشت های چهارم (همان ها که در آن حلقه ازدواج را قرار می دهیم) را از هم باز کنید. احتمالا متعجب خواهید شد که می بینید به هیچ عنوان نمی توانید آنها را از هم باز کنید. به این دلیل که آنها نماد زن و شوهری هستند که برای تمام عمر به هم متصل باقی می مانند.

عشق های واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی می مانند.

شصت نشانه والدین است

انگشت دوم خواهر و برادر

انگشت وسط خود شما

انگشت چهارم همسر شما

و انگشت آخر هم نماد فرزندان شما است

من مهربان ندارم، نامهربان من کو؟

به نام یگانه سنگ صبورم...

نه از خاکم، نه از بادم
نه در بندم، نه آزادم

نه آن لیلا ترین مجنون
نه شیرینم، نه فرهادم

نه از آتش، نه از سنگم
نه از رومم، نه از زنگم

فقط مثل تو غمگینم
فقط مثل تو دلتنگم

چه غمگینم، چه تنهایم
نه پنهانم، نه پیدایم

نه آرامی به شب دارم
نه امیدی به فردایم

چه امیدی، چه فردایی
چه پنهانی، چه پیدایی

اگر خوشحال، اگر غمگین
چه فرقی داره تنهایی؟؟

 

امروز از دیروز حالم دیدنی تر است....

به نام یگانه شاهد اشکهایم...

 

عجیب دلم گرفته این روزا..... امان از این تنهایی.

چند روزی ست که حالم دیدنیست....

به نام اون که حاضرم بخاطرش جلوی عزیزترین کسانم بایستم...

 

لحظه های بی تو بودن را در گوش شب نجوا می کنم

ستاره می شنود و تو را آرزو بر دل می ماند ...

آرزوهایم را در لحظه های بی تو بودن می شمارم

به گمانم می آید که روزی تک تک این آرزوها را تو حقیقت می کنی ...

از فاصله ی رخوتناک با تو بودن تا بی تو بودن گذشته ام و

به لحظه های دوری رسیده ام ، در تمام لحظه ها حس غریبی دارم ...

حس دریایی که از بی موجی به مرداب بودن رسیده است ،

مرداب تنهاست و من تنهاتر ،

مرداب مرا هم در برگرفته ،

سکوت غریب مرداب ،

حس غریب تنهایی ، حسی که وجودم را در برگرفته  ،

تنهایی که چون پیچک بر تن احساسم پیچیده است  ،

پیچکی که تا لحظه ای دیگر احساسم را خفه می کند ،

به گمانم تمام لحظه ها و احساسم را

تنها تو می توانی از اسارت برهانی ...

تو خواستی که من با تو باشم !

اما نمی دانم چرا تنها لحظه ای خواستی !؟

لحظه ای ...

هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم ،

تو نمی فهمی اندوه مرا !

قلبم به پای تو نشست ،

اما نمی دانست که این چنین زود و بی محابا شکسته می شود ؟

قلب بی گناهم چه می دانست که تو هم این گونه هستی ؟!!!

تنها مانده به تو بگویم :

مطمئن باش ، برو

ضربه ات کاری بود و

دل من سخت شکست ...

و تو به من و سادگیم خندیدی ... !

به من و حسی پاک که پر از یاد تو بود ؟!!

 

a good love story

 
A Good Love Story
 
 
He met her on a party. She was so outstanding, many guys chasing after her, while he was so normal, nobody paid attention to him. At the end of the party, he invited her to have coffee with him, she was surprised, but due to being polite, she promised. They sat in a nice coffee shop, he was too nervous to say anything, she felt uncomfortable, she thought, please, let me go home.. suddenly he asked the waiter:


"Would you please give me some salt? I'd like to put it in my coffee."
 
Everybody stared at him, so strange! His face turned red, but, still, he put the salt in his coffee and drank it.

She asked him curiously: why you have this hobby?

He replied: "when I was a little boy, I was living near the sea, I liked playing in the sea, I could feel the taste of the sea, just like the taste of the salty coffee. Now every time I have the salty coffee, I always think of my childhood, think of my hometown, I miss my hometown so much, I miss my parents who are still living there".

While saying that tears filled his eyes. She was deeply touched.

That's his true feeling, from the bottom of his heart. A man who can tell out his homesickness, he must be a man who loves home, cares about home, has responsibility of home.. Then she also started to speak, spoke about her faraway hometown, her childhood, her family. That was a really nice talk, also a beautiful beginning of their story. They continued to date. She found that actually he was a man who meets all her demands; he had tolerance, was kind hearted, warm, careful. He was such a good person but she almost missed him!

Thanks to his salty coffee! Then the story was just like every beautiful love story, the princess married to the prince, then they were living the happy life... And, every time she made coffee for him, she put some sal t in the coffee, as she knew that's the way he liked it.

After 40 years, he passed away, left her a letter which said: "My dearest, please forgive me, forgive my whole life lie. This was the only lie I said to you---the salty coffee. Remember the first time we dated? I was so nervous at that time, actually I wanted some sugar, but I said salt It was hard for me to change so I just went ahead. I never thought that could be the start of our communication! I tried to tell you the truth many times in my life, but I was too afraid to do that, as I have promised not to lie to you for anything..

Now I'm dying, I afraid of nothing so I tell you the truth: I don't like the salty coffee, w hat a strange bad taste.. But I have had the salty coffee for my whole life! Since I knew you, I never feel sorry for anything I do for you. Having you with me is my biggest happiness for my whole life. If I can live for the second time, still want to know you and have you for my whole life, even though I have to drink the salty coffee again".

Her tears made the letter totally wet.

Someday, someone asked her: what's the taste of salty coffee? It's sweet. She replied.
love is not 2 forget but 2 forgive
not 2 c but 2 understand
not 2 hear but 2 listen
not 2 let go but HOLD ON !!!!

مرسی جوجوی گلم...

به نام اون که عاشقشم...

سلام. اول باید از جوجوی گلم تشکر کنم که با وجود تمام خستگیها و درگیریهاش اینجا رو واسم رو به راه کرد. مرسی گلم اینم فقط بخاطر جوجو:

بهانه ی همه ی شعرهای من تویی
همه بهانه های من با این شعر تقدیم تو باد . .

 

 

سرخ مثل عشق ...

 

 

گفته بودی شراب می خواهی، یادت هست؟

 

من آماده ام، بیا و بنوش ...

 

گفته بودم:

 

دوکلمه حرف حساب:

 

دوستت دارم ...

 

می گویم:

 

یک کلمه حرف حساب:

 

 

 

عـشـــق...

 

این عشق را دوست دارم، چون رنگی از خدا دارد .

 

تمام واژه ها یک کلام است از همان روز نخست،...

 

عشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق است ...

 

 

 

عشق...

 

به نام عزیزترینم...

زیبایی عشق به سکوته نه فریاد.

زیبایی عشق به تحمله نه خرد شدن و فرو ریختن.

عشق خیالی ست که اگه به واقعیت برسه دیگه طعم شیرینشو از دست می ده.

عشق یه کویره که عاشق تشنه با رویای سراب معشوق قدم به جلو میذاره.

عشق راه ناهمواریه که وقتی ازش گذشتی و تمام سختیا رو پشت سر گذاشتی می رسی به جایی که اصلا تصور نمی کردی آخرش این باشه مثل کسی که از کوهی بالا می ره به امید اینکه ببینه پشت اون کوه چیه؟لذتش فقط امید و رویای رسیدن به اون بالاست وقتی رسیدی می بینی هیچی پشت کوه نبوده و نیست ناامید و خسته می شینی به این همه راهی که اومدی فکر می کنی. البته اگه بین راه سقوط نکنی.

عشق سخن گفتن با نگاهه.

عشق امید به رسیدن و ترس از نرسیدنه.

 

سرآغاز

 
به نام یگانه حامی پرستوهای بی آشیانه
 
 
 

هنوزم تنها ترینم توی قصه زمونه

کاشکی ردپای عشقم روی جاده ها بمونه

با صدای خشک و تشنه خوندم از موجای دریا

جون گرفت حس قشنگی تو تن خشک درختا

بال پروازی نداشتم اما از پرنده خوندم

توی بازی صداقت همیشه برنده موندم

همه جا طرح قفس بود که من آسمون کشیدم

روی بال هر ترانه به ستاره ها رسیدم

به امید لحظه عشق به امید روز پرواز

به امید این که شاید بشکنه بغض هر آواز

پشت میله ها نباید یادمون بره پریدن

وا کنیم پنجره ها رو واسه آسمون رو دیدن

واسه خورشید رو شنیدن

واسه باد رو بوسیدن