حکایت سه شپش!

به نام او که هیچ وقت تنهایم نمی گذارد....

 

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود .

سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی می کردند . یک روز یک جلسه‌ی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور می توانند از این وضعیت خلاص شوند.

شپش اول گفت : «همه ی بدبختی ما از این است که حوزه ی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند : «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه ی کارشان را مشخص کنند.

شپش اول گفت: «من می‌روم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته اند.»

شپش دوم گفت: «من هم می روم به خانه ی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»

شپش سوم گفت: «من هم می روم به ولایت غربت پیش فک و فامیل های خودم.»

باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.

شپش اول مستقیما رفت به خانه ی ملک التجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملک التجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملک التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست، ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.

ملک التجار به شپش گفت : «چه می خواهی پدر جان؟» شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعب العلاجی دچار شده ام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.» ملک التجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی، پس تو هم با من همدردی . اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند.»

شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب.

شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمده ام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما می زنی؟» بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است.

شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیل هایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمده ای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم می رویم آنجا، خون کسانی را که آمده اند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان می کنیم.»

شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیل هایش می رفت به پایگاه انتقال خون.

آخرین خبر
با کمال تاسف و تاثر درگذشت زنده یاد روان شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان می رساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده (معلوم می شود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته ـ توضیح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ می شود:

بیهده گشتیم در جهان و به نوبت
«ایدز» گرفتیم در ولایت غربت!

ما از این داستان نتیجه می گیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمی نشیند درباره شپش ها افسانه بنویسد.

قصه ما به سر رسید غلاغه به خونه ش نرسید .

نظرات 5 + ارسال نظر
نهال شنبه 8 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:59 ب.ظ

سلام عزیزم
خوبی ....تو هم با این افسانه نوشتنت ....خدایی خیلی بی نمک بود...نبود؟؟؟؟
مرسی که نظر دادی در ضمن من به وبلاگت لینک دادم
خوش باشی عزیز

مسافری از دیار فراموش شدگان یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:15 ب.ظ http://mohbat.blogsky.com/

سلام مرسی از اینکه دعوتم را قبول کردی از من به شما یک نصیحت البته کوچکتر از اونم که نصیحت کنم ولی به عنوان یک عاشق درد کشیده تازه در اول راه بی رحم عشق سعی کن تکلیف دلتو هر چی زودتر مشخص کنی با تمام وجود سعی کن بهش برسی یا برای همیشه فراموشش کن چون هر چی بگذره بیشتر به هم عادت می کنید و اون وقت دل کندن از هم مشکله و اگه بهم نرسید خدای نکرده میشی یکی مثل من... چون آینده مون خیلی بی رحم تر از الانمان هست... در ضمن شما رو لینک گذاشتم اگه دوست داشتی حق دوستی را به جا بیار... شاد باشی... غم هایت کوتاه

a ّFashisT دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 12:10 ق.ظ HTTP://FASHISTZ.BLOGSKY.COM

تو قلب وبلاگم add شدی
HTTP://FASHISTZ.BLOGSKY.COM

مجید دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:46 ق.ظ http://chaterman.blogsky.com

سلام.قصد جسارت ندارم ولی نمی دونم چرا این روزا هر کی با مامانش قهر میکنه میاد وبلاگ عشقولانه مینویسه. سعی نکنید عاشق چیز های پوچ بشید.عشق حقیقی یعنی گیتار.۱ سری به ما بزن گله

مجید دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:48 ق.ظ http://chaterman.blogsky.com

۱ چیزی یادم رفت بگم.به این فاشیست رو ندید خیلی ادم...................است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد