به نام اون که حاضرم بخاطرش جلوی عزیزترین کسانم بایستم...
لحظه های بی تو بودن را در گوش شب نجوا می کنم
ستاره می شنود و تو را آرزو بر دل می ماند ...
آرزوهایم را در لحظه های بی تو بودن می شمارم
به گمانم می آید که روزی تک تک این آرزوها را تو حقیقت می کنی ...
از فاصله ی رخوتناک با تو بودن تا بی تو بودن گذشته ام و
به لحظه های دوری رسیده ام ، در تمام لحظه ها حس غریبی دارم ...
حس دریایی که از بی موجی به مرداب بودن رسیده است ،
مرداب تنهاست و من تنهاتر ،
مرداب مرا هم در برگرفته ،
سکوت غریب مرداب ،
حس غریب تنهایی ، حسی که وجودم را در برگرفته ،
تنهایی که چون پیچک بر تن احساسم پیچیده است ،
پیچکی که تا لحظه ای دیگر احساسم را خفه می کند ،
به گمانم تمام لحظه ها و احساسم را
تنها تو می توانی از اسارت برهانی ...
تو خواستی که من با تو باشم !
اما نمی دانم چرا تنها لحظه ای خواستی !؟
لحظه ای ...
هیچ حرف دگری نیست که با تو بزنم ،
تو نمی فهمی اندوه مرا !
قلبم به پای تو نشست ،
اما نمی دانست که این چنین زود و بی محابا شکسته می شود ؟
قلب بی گناهم چه می دانست که تو هم این گونه هستی ؟!!!
تنها مانده به تو بگویم :
مطمئن باش ، برو
ضربه ات کاری بود و
دل من سخت شکست ...
و تو به من و سادگیم خندیدی ... !
به من و حسی پاک که پر از یاد تو بود ؟!!
ولی بانو داستان من هنوز تموم نشده...نمیدونم نوشته جدیدت چرا اینقدر به دلم نشسته...اگه بقیه داستانمو بخونی تازه میفهمی من چی کشیدم!!!!
زیبا اما غم انگیزبود